تنهائي
تنهائي
ديشب از عطر نيسم احساس
كودك خاطرهام خوابش برد
در كنار قفس خالي عشق
كودك خاطرهام يادش رفت كه مرا بوسه دهد
بين يك واژه سرد و دو گلواژه گرم
خواب در چشم ترم جاري شد
مثل يك رود كه از فرط عطش سيل شود
قلب من هم غريد
مثل باران كه هواي خواندن
پر از احساس غرورش بكند و بغرد با ابر
آسمان اما ساكت و بي پروا
مثل يك سجاده
كه نمازش به قضا افتادهاست
دل به خورشيديبست
كه دم صبح سر از پنجره شرق درآرد بيرون
وبگويد به همه:: هاي سلام
خوش بحال خورشيد خوش بحال اميد
كه هنوز
زنده و جاندارند
كه هنوز از غم و بي كسي و ياس و قفس بيزارند
ايلام 7/5/88 IQ
چهارشنبه 7 مرداد 1388 - 9:01:35 AM